از سفرنامه عتبات تا داستان‌های آیینی و مذهبی
کد خبر: 4080107
تاریخ انتشار : ۰۱ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۱:۲۱
نوشتن در 40 سالگی؛

از سفرنامه عتبات تا داستان‌های آیینی و مذهبی

چهل‌ سالگی‌ام داشت تمام می‌شد که راه کربلا باز شد و قصد سفر کردم. با خودم فکر کردم چطور و چگونه حق این زیارت را به‌جا آورم. سال‌ها انتظار کشیده بودم و هی با خودم خوانده بودم، از جوانی به پیری رسیدم، عاقبت کربلا را ندیدم. فکر کردم و فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که همه دیده‌ها، شنیده‌ها و احساسات خودم را روی کاغذ بیاورم تا هر وقت دلتنگ شدم، بخوانم.

مریم معینی نویسنده

خواندن و دنبال‌ کردن سفرنامه‌ها و به‌خصوص سفرنامه‌های زیارتی، از جمله سفرنامه‌های عتبات عالیات، برای مشتاقان و علاقه‌مندان، در کنار اطلاع از رخدادهای هر سفر و آشنایی با احوال جغرافیایی و تاریخی هر زمان، نوعی زیارت محسوب می‌شود. این موضوع، بهانه‌ای شد تا خبرنگار ایکنا در اصفهان با مریم معینی، نویسنده اهل نجف‌آباد درباره حضور در میدان داستان‌نویسی و نحوه نوشتن کتاب «با من به عتبات بیایید»، گفت‌وگویی انجام دهد. در روند این گفت‌وگو، با آثار دیگر این نویسنده، از جمله دو رمان «چه کسی باید افتخار کند» و «من عاشق افسانه نیستم» نیز آشنا می‌شویم.

ایکنا ـ چه شد که وارد حوزه نویسندگی شدید؟

صبح برگ‌ریزان آذر، افتادم توی دنیا. دست‌وپا زدم. تقلا کردم به امید فردایی بهتر. گاهی روزگارم بهتر شد و گاهی درجا زدم. از پای نایستادم. از نو آغاز کردم با همتی بیشتر و والاتر. خسته نمی‌شوم. خسته شوم، فقط و فقط به دیوار تکیه می‌دهم، آن هم دیوار گلی. هرگز نمی‌نشینم. 59 سال تلاش کرده‌ام، تلاش و تلاش. هنوز هزار راه جلوی رو دارم. می‌دوم، شاید بتوانم پا توی یکی‌شان بگذارم. امید به خدا.

در سن 40 سالگی، نویسندگی را شروع کردم. بی‌مقدمه از خواب بیدار شدم. سال 84، سفرنامه‌ای با عنوان «با من به عتبات عالیات بیایید»، سال 88، رمان «چه کسی باید افتخار کند» و سال 96، رمان «من عاشق افسانه نیستم» را نوشتم. رمان اخیر هشت سال در نوبت چاپ بود. مجموعه داستان «دختر چهل‌ ساله پیر نیست» هم در دست چاپ است. در چند جشنواره، جزو نفرات برگزیده بوده‌ام، از جمله جایزه ادبی اصفهان که در هفتمین دوره آن، نفر اول شدم. از بیست‌ویکمین جشنواره قصه‌گویی تا همین‌ اکنون در بخش مادربزرگ‌ها، نفر اول استان بوده‌ام. به امید روزی که مثل رودخانه‌ای، ساری و جاری باشم.

ـ آن بیداری بزرگ چگونه اتفاق افتاد؟ آیا روایت‌نویسی به‌طور عام و داستان‌نویسی به‌طور خاص، آموزش‌دادنی است؟ آیا برای این نوع نوشتن، دوره آموزشی گذراندید؟

40 سالگی‌ام داشت تمام می‌شد که راه کربلا باز شد و قصد سفر کردم. با خودم فکر کردم چطور و چگونه حق این زیارت را به‌جا آورم. سال‌ها انتظار کشیده بودم و هی با خودم خوانده بودم، از جوانی به پیری رسیدم، عاقبت کربلا را ندیدم. فکر کردم و فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که همه دیده‌ها، شنیده‌ها و احساسات خودم را روی کاغذ بیاورم تا هر وقت دلتنگ شدم، بخوانم. با خودم دفتر و خودکار بردم. سر مرز، چمدانم را ریختند بیرون. هی نیروهای بعثی، عربی حرف زدند و مرا بردند به اتاقی و هی نگاهم کردند و با لحنی تند حرف زدند. هم ترسیده بودم و هم داشتم از تعجب شاخ درمی‌آوردم. بعد از کلی گفت‌وگو و تلاش مدیر کاروان، فهمیدم دفتر و خودکار، این‌ همه‌ های و هوی به‌پا کرده است. خندیدم و به آنها با زبان اشاره و عربی دست‌وپا شکسته‌ای فهماندم که می‌خواهم خاطره بنویسم. آن‌ وقت وسایلم را با احترام جمع کردند و گذاشتند توی ساک و هی گفتند احسنت و مرحبا.

در طول سفر، دور از چشم هم‌سفری‌هایم می‌نوشتم. هر جا می‌رفتیم، هر چه می‌دیدم و هر احساسی که خودم یا دوستانم در دیدار اماکن متبرک داشتیم، می‌نوشتم. حتی پیش می‌آمد وقت‌هایی که به‌ جای دعا و نیایش، گوشه‌ای دنج گیر می‌آوردم و می‌نوشتم. از بازار، خرید و خورد و خوراک گرفته تا زیارت، دعا و گفت‌وگوهای مردم عراق و نیروهای بعثی. از سفر آمدیم. چند روز بعد متوجه شدم، استادی که در دانشگاه همیشه ما را به نوشتن سفرنامه تشویق می‌کرد، از سفر حج برگشته است. به دیدنش رفتم و دفتر خاطراتم را با خودم بردم. استادم چند صفحه‌ای از آن را خواند و گفت: «تایپ کن و بده به من بخوانم، یک‌ جاهایی باید چیزهایی از آن کم شود و جاهایی باید به آن اضافه شود؛ ولی ارزش چاپ را دارد، از همین‌ حالا به فکر باش برای چاپ» مات و مبهوت به دهان استادم نگاه می‌کردم و اصلاً متوجه منظورش نمی‌شدم. وقت خداحافظی باز تأکید کرد که حتماً این کار را انجام بدهم. از خودم شرمنده شدم و گفتم: «فکر نکنم این‌قدرها ارزش داشته باشد، این برای دل خودم بوده» گفت: «اتفاقاً برعکس خیلی خوب همه چیز را دیده‌ای، به صداها هم خوب گوش داده‌ای و حس‌ها هم به خوبی متن را پیش برده‌اند» نوشته‌ها را دادم، برایم تایپ کرد و یک سال بود که آنها را بازنویسی می‌کردم.

ـ و بعد، این ماجرا به کجا رسید؟ چه کسی نقش کلیدی داشت؟

به مناسبت بیستمین سال آزادی خرمشهر، نشست ادبی برگزار شد، من هم دعوت شدم. دو نوبت صبح و بعدازظهر می‌رفتم سرکار، وقت کم می‌آوردم، با خودم گفتم بهتر است نوشته‌هایم را با خودم ببرم، شاید آنجا وقت‌ پیدا کردم تا متن را بازخوانی کنم. آقای محمود حکیمی که خداوند عمر پایدار و پرخیروبرکت به ایشان بدهد، مدعو جلسه بود. از صبح تا ظهر درباره تولید کتاب‌هایشان و زحمت نوشتن گفت. بعدازظهر پرسید کسی نوشته‌ای با خودش نیاورده؟ همه از شکوه و عظمت آقای حکیمی ترسیدند و چیزی نگفتند. من روی صندلی عقب نشسته بودم، به خودم گفتم فرصت خوبی است که نظر این مرد بزرگ را برای چاپ کتابم بدانم. رفتم جلو، گفتم اجازه می‌دهید من بخوانم. ایشان گفت بخوان. گفتم: «کجا را بخوانم؟» گفت: «هر جا که دوست داری» متن را باز کردم، ورود به کربلا آمد. خواندم. گفت: «یک جای دیگرش را بخوان» خواندم. زیر ناودان طلای حضرت امیر(ع) بود. مکثی کرد و گفت: «دختر، نثر تو جان می‌دهد برای داستان نوشتن» با این جمله، ولوله عجیبی به جانم افتاد. آقای حکیمی می‌رفتند چایی بخورند، می‌رفتم دنبالشان و می‌گفتم چطور داستان بنویسم؟ سیگار می‌کشیدند، می‌ایستادم روبرویشان و می‌گفتم چطور داستان بنویسم؟ من در طول عمرم فقط چند تا داستان دینی خوانده بودم، هضم جمله ایشان که گفته بود نثر تو جان می‌دهد برای داستان نوشتن، سخت بود. وقت تمام شد. حیران و سرگردان آمدم خانه.

ـ اولین تجربه نوشتن شما بعد از این رخداد چه بود؟

اول شروع کردم به نوشتن مقالات پژوهشی. در کتابخانه با کسی آشنا شدم و او مرا راهنمایی کرد بروم اصفهان، کلاس داستان‌نویسی. استاد آن کلاس جای پسر بزرگم بود، سه سال از پسر من بزرگتر بود. چیزهایی درباره نوشتن داستان می‌گفت که اصلاً متوجه نمی‌شدم، می‌آمدم خانه و سعی می‌کردم براساس جزوه‌هایی که سر کلاس نوشته بودم، داستان بنویسم. بعد در کلاس که می‌خواندم، عصبانی می‌شد. فکر می‌کرد من آمده‌ام کلاس داستان‌نویسی که به همکارانم فخر بفروشم. از آن کلاس شرمنده بیرون آمدم، ولی استاد به من گفت تا می‌توانی کتاب داستان بخوان.

ـ شما هم کتاب داستان تا توانستید خواندید؟ نخستین کار جدی شما چه بود؟ اکنون به‌عنوان نویسنده، کجاها دنبال سوژه‌ها می‌گردید؟

دیوانه‌وار کتاب داستان می‌خواندم. مادربزرگم فوت کرده بود، سر می‌کردم زیر چادر و توی مجلس عزا کتاب می‌خواندم. بهترین استاد در نوشتن برایم صادق چوبک بود، احمد محمود و هوشنگ مرادی کرمانی. نخستین کار جدی که برایش خیلی زحمت کشیدم و با نوشتن فصل‌ به‌ فصل آن، روز به‌ روز با فضای نوشتن بیشتر و بیشتر آشنا می‌شدم، کتاب «چه کسی باید افتخار کند» بود. من دائم دارم به سوژه‌هایم فکر می‌کنم و در کوچه و خیابان، مهمانی و همه جا، گوش و چشم می‌دوانم برای یافتنشان.

ـ سفرنامه‌نویسی تا چه اندازه یک گزارش اجتماعی گردشگری است و تا چه اندازه می‌تواند به‌عنوان یک اثر ادبیات روایی مطرح شود؟ چه سابقه‌ای در ادبیات ما دارد؟

سفرنامه‌نویسی به نظر من بیشتر جنبه ادبی دارد. ناصرخسرو سال‌هاست مرده، ولی سفرنامه او مثل یک سند زنده و گویا هنوز مورد استفاده قرار می‌گیرد. تاریخ همیشه سیر خودش را طی می‌کند و تغییرات اجتماعی هم امری طبیعی است. حرکت جامعه رو به‌ جلوست، به عقب که برنمی‌گردد. ما با خواندن سفرنامه‌ها وارد یک جریان اجتماعی، تاریخی و ادبی می‌شویم، فارغ از نویسنده‌اش. سابقه سفرنامه‌نویسی، بسیار طولانی است و سفرنامه‌ها جزو اولین نوشته‌های بشری است.

ـ سختی‌های سفرنامه‌نویسی در چیست؟

سفرنامه‌نویسی دقت و هوشیاری زیادی می‌طلبد. اگر یک ذره به خطا بروی، باید پاسخ‌گو باشی، چون آن زمان که داری می‌نویسی، خوانندگانت خود شاهد بر موضوعاتی که می‌نویسی، هستند. من خیلی از نوشته‌های کتابم را مجبور شدم، حذف کنم. جاهایی را می‌گفتند به فلان قوم برمی‌خورد. جاهایی را می‌گفتند زشتی‌ها و پلشتی‌ها را نباید گفت و... .

ـ چه فرصت‌ها و تهدیدهایی در پرداختن به موضوعات آیینی و مذهبی به‌طور کلی و همچنین سفرنامه‌های زیارتی وجود دارد؟

مسائل دینی و آیینی همیشه موضوع خاصی است، همه‌پسند نیست. تازه خیلی وقت‌ها مطابق سلیقه گروه‌های دینی و مذهبی هم واقع نمی‌شود. بنابراین، مشکلاتش چندجانبه است. مشکل جدی برای من هم این بود که به ذائقة افراد مذهبی خوش نمی‌آمد و هی ایراد می‌گرفتند.

ـ اسم کتاب چگونه خلق شد؟ نخستین مخاطبان کتاب شما چه کسانی بودند؟

اسم کتاب همان زمان که داشتم بازنویسی می‌کردم، خلق شد. متن روایت را برای همکارم که دبیر ادبیات بود، می‌خواندم و جمله‌ها را با هم بررسی می‌کردیم، در حین خواندن این اسم به ذهنمان رسید. کتاب همان اوایل که همه می‌رفتند سفر کربلا، نوشته شد. بنابراین، مسافران کربلا از تمام اقشار و گروه‌های سنی، مخاطب کتاب من بودند.

ـ دلیل کم خواندن کتاب به‌طور کلی و آثار آیینی و مذهبی به‌طور خاص در جامعه را چه می‌دانید؟ سهم نویسندگان در این‌ میان چقدر است؟

کلاً نویسنده برای نوشتن باید به موضوع تسلط کامل داشته باشد. نوشته، سند معتبری است که نباید مو لای درز آن برود. نوشته‌های دیگر من، داستان جنگ ایران و عراق است، پس ناخودآگاه کربلا هم حضور دارد، ولی از سفرنامه‌ام چیزی در داستان‌هایم نیست، فقط قدرت نوشتن را به من داد. نویسنده همین‌ که عمرش را می‌گذارد پای نوشتن درباره آیین‌ها، اماکن و روایت‌های دینی، دارد انجام‌وظیفه می‌کند، چون باید موضوع را خوب درک کرده باشد و در نوشته‌اش مطالب ناب و همه‌پسند را به روایت دربیاورد، روایتی به‌ دور از حب و بغض و تعصب، ولی این ذائقه‌های ناشر، ارشاد و...، کار را از مسیر صداقت بعضاً دور می‌کند و این چندگانگی که بر نشر آثار دینی و آیینی حاکم است، نمی‌گذارد کتاب‌ها و نوشته‌های دینی مورد اقبال واقع شوند.

گفت‌وگو از سعید آقایی

انتهای پیام
captcha