آه! این چه غوغایی است که جملگی ذرات عالم را در خروش و بیقراری واگذارده؟!
این چه هنگامهای است که «ما یری و ما لا یری» جملگی شعر محتشم سر مینهند که «باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین، بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است»؟!
این چه موعدی است که زمین را گویی تاب آرامش نیست؟! آیا وعده آن رسیده که «ان زلزلة الساعه شیئ عظیم»؟!
عالم را چه شدست؟! آیا ستونهای عرش فرو ریخته که زمین بر خود این چنین میلرزد و یا خورشید روی از آن برگرفته که این چنین سرد و خموش است؟!
این کدامین هنگامهای است که کعبه سیاهپوش گشته و خورشید و ماه فروغ شان را وا نهادهاند؟!
دیگر مجالی برای ایستادنم نیست، دلم را به زمین غربت انسان میسپارم و گوش بر دامن پر مهر مادری آن مینهم تا مگر حیرتم بیش از این رو بر فزونی نگذارد! تا که قبساتی از گرمای مادریش بر دلم بنشیند.
گوش جان چو بر دامان مادری زمین بنهادم، نیک دانستم چه این نه غرش آسمان است و نه طنین ناآرامی زمین! صدا، صدای پای کاروانیان است! کاروانی از جنس خورشید و ماه؛ کاروانی از جنس نور؛ کاروانی با باری از شیشه های عطر یاس!
مگر این کدامین کاروانی است که ذرات جهان در تب و تاب اویند؟ این کدامین کاروانی است که عطر بهشت را در مشام جان جهان می پراکند؟! مگر مقصد کاروانیان کدامین منزلگاه است که عالمیان چنین سوگوار اویند؟! قافله سالارش کیست که این چنین مستان و خرامان قلب هستی را میشکافد و این چنین شتابان جانب مقصد در پیش گرفته؟
این کدامین منزلگاه است که همه ذرات عالم در آن ناشکیبند و دلناگران؟!!
آه، دیگر دیری نخواهد پایید که شیشههای عطر و گلاب کاروانیان، جان هستی را معطر از خویش گرداند...
کاروان در دل صحراست خدا رحم کند...
گویندگان و تدوین: مرتضی اوحدی و زینب غفوریان
انتهای پیام