بر آمد آفتابِ راستگویان
کد خبر: 3932991
تاریخ انتشار : ۱۳ آبان ۱۳۹۹ - ۰۰:۰۵
تصویر پیامبر مهربانی(ص) در آیینه ادب/

بر آمد آفتابِ راستگویان

اشعار خواندنی از شاعران چیره‌قلم فارسی، تنها بارقه‌ای خُرد از تابش خورشید وجودی پیامبر اسلام(ص) است اما در همین توجه عظیم و البته ناکافی، انوار برکات وجودی ایشان دیده می‌شود.

ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد

دل رمیده ما را انیس و مونس شد

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت

به غمزه، مسئله‌آموز صد مدرس شد

 

این دو بیت مشهور از شاعر شیرین بیان شیرازی حافظ، مشتی از خروارها ارادت اهل ادب به رسول‌الله(ص) است.

حضرت محمد(ص) شخصیتی چندبعدی و دوست‌داشتنی دارند که به فضائل اخلاقی ایشان برمی‌گردد و در این میان صفاتی چون صبوری  و مهربانی تجلی بیشتری داشته‌اند. از این رو ادبیات غنی فارسی به مدد توجه خودجوش ادیبان، سرشار از داستان‌ها و اشعار زیادی در مدح پیامبر مهربانی‌هاست که متاسفانه در رسانه‌های نوین امروزی نظیر سینما و تلویزیون استفاده نمایشی مناسبی از آنها نشده است.

اشعار خواندنی از شاعران چیره‌قلم فارسی، تنها بارقه‌ای خُرد از تابش خورشید وجودی پیامبر اسلام(ص) است اما در همین توجه عظیم و البته ناکافی، انوار برکات وجودی ایشان دیده می‌شود.

به مناسبت میلاد باسعادت آخرین فرستاده پروردگار؛ حضرت محمد مصطفی(ص)، در بخش فرهنگی ایکنا، بخش‌هایی از اشعار ثبت شده بزرگان تاریخ ادبیات فارسی را انتخاب و منتشر کرده‌ایم‌ تا سهمی در این شادی بزرگ جهان اسلام داشته باشیم.

 

فخر من بنده ز خاک در احمد بینند

خاقانی شروانی

به سلام آمدگان حرم مصطفوی

ادخلوها به سلام از حرم آوا شنوند

النبی النبی آرند خلایق به زبان

امتی امتی از روضهٔ غرا شنوند

بنده خاقانی و نعت سر بالین رسول

تاش تحسین ز ملک در صف اعلی شنوند

فخر من بنده ز خاک در احمد بینند

لاف دریا ز دم عنبر سارا شنوند

راویان کیت انشای من انشاد کنند

بارک الله همه بر صاحب انشا شنوند

 

حصار حصین چیست؟ دین محمد

حکیم ناصرخسرو قبادیانی

گزینم قرآن است و دین محمد

همین بود ازیرا گزین محمد

یقینم که من هردوان را بورزم

یقینم شود چون یقین محمد

کلید بهشت و دلیل نعیمم

حصار حصین چیست؟ دین محمد

محمد رسول خدای است زی ما

همین بود نقش نگین محمد

مکین است دین و قرآن در دل من

همین بود در دل مکین محمد

به فضل خدای است امیدم که باشم

یکی امت کمترین محمد

 

مصطفایی به صفای دو رخ و لعل تو آل

نورالدین عبدالرحمن جامی

مصطفایی به صفای دو رخ و لعل تو آل

ابرو و خال سیاه تو هلال است و بلال

صورت بینی ِسیمین تو اشک نبی است

که رُخت گشته دو نیمه است ازو ماه مثال

طرف رویت به خط سبز بود لوح کلیم

که برو کرده یدالله رقم آیات جمال

نیست گنجایی مستقبل و ماضی ما را

مرکز همٌت ما نیست بجز نقطه و خال

شویم از اشک ِ نَدَم میل می از دل حاشا

کی به شورا به قناعت کنم از آب زلال

محتسب خُمّ و سبو می شکند رندی کو

کش کند ریش تًر از دُرد و تراشد به سفال

مَی به عشرت طلبان ده که بود جامی را

قدح از دیده پُر و دیده ز دل مالامال

 

بر آمد آفتابِ راستگویان

فخرالدین اسعد گرگانی

کنون گویم ثناهاى پیمبر

که ما را سوى یزدانست رهبر

چو گمراهى ز گیتى سر بر آورد

شب بى‌دانشى سایه بگسترد

بیامد دیو و دام کفر بنهاد

همه گیتى بدان دام اندر افتاد

یکى ناقوس در دست و چلیپا

یکى آتش پرست و زند و استا

یکى بت را خداى خویش کرده

یکى خورشید و مه را سجده برده

گرفته هر یکى راهِ نگونسار

که آن ره را به دوزخ بوده هنجار

به فصل خویش یزدان رحمت آورد

ز رحمت نور در گیتى بگسترد

بر آمد آفتابِ راستگویان

خجسته رهنماى راه جویان

چراغ ِ دین ابوالقاسم محمّد

رسول ِ خاتم و یاسین و احمد

به پاکى سیّد ِ فرزندِ آدم

به نیکى رهنماى خلق عالم

خدا از آفرینش، آفریدش

ز پاکان و گزینان بر گزیدش

 

در آفتاب، رنگ ز شرم رخت نماند

علی محتشم کاشانی

از بس که چهره سوده تو را بر در آفتاب

بگرفته آستان تو را بر زر آفتاب

از بهر دیدنت چو سراسیمه عاشقان

گاهی ز روزن آید و گاه از در آفتاب

گرد سر تو شبپره شب، پر زند نه روز

کز رشک آتشش نزند در پر آفتاب

گر پا نهی ز خانه برون با رخ چه مهر

از خانه سر به در نکند دیگر آفتاب

گرد خجالت تو نشوید ز روی خویش

گردد اگر چه ریگ ته کوثر آفتاب

گویی محل تربیت باغ حسن تو

معمار ماه بوده و برزیگر آفتاب

آیینه نهفته در آیینه‌دان شود

گیرد اگر به فرض تو را در بر آفتاب

از وصف جلوه قد شیرین‌تحرکت

بگداخت مغز در تن بی‌شکر آفتاب

گر ماه در رخت به خیانت نظر کند

چشمش برون کند به سر خنجر آفتاب

نعلی ز پای رخش تو افتد اگر به ره

بوسد به صد نیاز و نهد بر سر آفتاب

از رشک خانه سوز تو ای شمع جان‌فروز

آخر نشست بر سر خاکستر آفتاب

صورت نگار شخص ضمیر تو بوده است

در دوده سر قلمش مضمر آفتاب

نبود گر از مقابله‌ات بهره‌ور کز آن

پیوسته چون هلال بود لاغر آفتاب

در آفتاب رنگ ز شرم رخت نماند

مثل گل نچیده که ماند در آفتاب

در روز ابر و باد گر آیی برون ز فیض

از ابر و ماه بارد و از صرصر آفتاب....

 

شعشعه این خیال، زان رخ چون والضُحاست

مولانا

هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست

ما به فلک می‌رویم عزم تماشا که راست؟

ما به فلک بوده‌ایم یار ملک بوده‌ایم

باز همانجا رویم جمله که آن شهر ماست

خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم

زین دو چرا نگذریم؟! منزل ما کبریاست

گوهر پاک از کجا! عالم خاک از کجا!

بر چه فرود آمدیت؟ بار کنید این چه جاست؟

بخت جوان یار ما، دادن جان کار ما

قافله‌سالار ما؛ فخر جهان مصطفاست

بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست

شعشعه این خیال، زان رخ چون والضُحاست

در دل ما در نگر هر دم شقّ قمر

کز نظر آن نظر چشم تو آنسو چراست؟

خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان

کی کند اینجا مقام؟! مرغ کزان بحر خاست؟

بلکه به دریا دریم جمله در او حاضریم

ورنه ز دریای دل موج پیاپی چراست؟

آمده موج الست کشتی قالب ببست

باز چو کشتی شکست، نوبت وصل و لقاست

 

انبیا را دیده‌ها روشن کنی

عطار نیشابوری

یک شبی در تاخت جبریل امین

گفت ای محبوب رب‌العالمین

صد جهان جان منتظر بنشسته‌اند

در گشاده دل به تو در بسته‌اند

هفت طارم را ز دیدارت حیات

تا برآیی زین رواق شش جهات

انبیا را دیده‌ها روشن کنی

قدسیان را جان‌ها گلشن کنی

اول آدم را که طفل پیرزاد

برگرفت از خاک و لطفش شیر داد

بود آدم بی پدر بی مادری

او بپروردش زهی جان پروری

حلهٔ پوشیدش از عریان خویش

چیست عریان یعنی از ایمان خویش

اولش اسما همه تعلیم داد

وز مسمی آخرش تعظیم داد

بعد از آن در صدر شد تدریس را

درس ما اوحی بگفت ادریس را

در مصیبت نوح راتصدیق کرد

نوحهٔ شوق حقش تعلیق کرد

روی از آنجا سوی ابراهیم داد

صد سبق از خلتش تعلیم داد

در عقب یعقوب را درمانش داد

درد دین را کلبهٔ احزانش داد

سوی یوسف رفت هم سیر فلک

وز ملاحت کرد حسنش خوش نمک

سوی اسماعیل شد جانیش داد

کشته بود از عشق قربانیش داد

کار موسی را بسی غورش نمود

برتر از صد طور صد طورش نمود

از نبی داود را صد راز گفت

سر مکنون زبورش باز گفت

پس سلیمان را در آن سلطان‌سری

داد در شاهی فقر انگشتری

کرد ایوب نبی را نومحل

ملک کرمان با بهشتش زد بدل

رهبر یونس شد از ماهی به ماه

کردش از مه تا به ماهی پادشاه

تشنهٔ او بود خضر پاک ذات

بر لبش زد قطرهٔ آب حیات

چون سر بریدهٔ یحیی بدید

با حسین خویش در سلکش کشید

سوی عیسی آمد و مفتیش کرد

در هدایت تا ابد مهدیش کرد

دوکمان قاب قوسین ای عجب

در هم افکندند از صدق و طلب

چون چنین عقدیش حاصل شد ز دوست

قول و فعلش جمله قول و فعل اوست

 

 

 

خلق جهان را از جهان هم کعبه‌ای و هم صنم

سنایی غزنوی

ای جان جان‌ها روی تو آشوب دل‌ها موی تو

وندر خم گیسوی تو پنهان هزاران صبحدم

رو رو که از چشم و دهان خواهی عیان خواهی نهان

خلق جهان را از جهان هم کعبه‌ای و هم صنم

رویت بنامیزد چو مه زلفت بنامیزد سیه

هم عذر با تو هم گنه هم نور با تو هم ظلم

هر چینت از مشکین کله دارد کلیمی در تله

هر بوست از لب حامله دارد مسیحی در شکم

از باد و آتش نیستی تو آب و خاکی چیستی

جم را بگو تا کیستی او را روانی ده ز شم

چون عشق را ذات آمدی نفی قرابات آمدی

چون در خرابات آمدی کم کن حدیث خال و عم

گیرم کرم وقت کرب ز اهل عجم باشد عجب

باری تو هستی از عرب این الوفا این الکرم...

 

عشق محمد(ص) بس است و آل محمد(ص)

شیخ اجل سعدی شیرازی

ماه فرو ماند از جمال محمد (ص)

سرو نباشد به اعتدال محمد (ص)

قدر فلک را کمال و منزلتى نیست

در نظر قدر با کمال محمد (ص)

وعده دیدار هر کسى به قیامت

لیله اسرى شب وصال محمد (ص)

آدم و نوح و خلیل و موسى و عیسى

آمده مجموع در ظلال محمد(ص)

عرصه گیتى مجال همت او نیست

روز قیامت نگر مجال محمد (ص)

و آن همه پیرایه بسته جنت فردوس‏

بو که قبولش کند بلال محمد (ص)

همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد

تا بدهد بوسه بر نعال محمد (ص)

شمس و قمر در زمین حشر نتابد

نور نتابد مگر جمال محمد (ص)

شاید اگر آفتاب و ماه نتابد

پیش دو ابروى چون هلال محمد (ص)

چشم مرا تا به خواب دید جمالش

خواب نمى‏گیرد از خیال محمد (ص)

سعدى اگر عاشقى کنى و جوانى

عشق محمد(ص) بس است و آل محمد(ص)

انتهای پیام
captcha