به گزارش ایکنا؛ غلامحسین ابراهیمی دینانی، چهره ماندگار فلسفه، در برنامه «معرفت» که شب گذشته، 16 اسفندماه، پخش شد، به شرح این بیت از غزلیات شمس که میگوید: «آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصلا، جان گفت ای نادی خوش اهلا و سهلا مرحبا» پرداخت که در ادامه میخوانید؛
در این شعر آسمان را نباید افق بالا دانست. آسمان بالا مراد است اما این آسمان کجا است؟ آیا منظورش آسمانی آبی است که در آن رعد و برق قرار دارد؟ خیر، چراکه این ندا به جان میآید. شما رعد و برق را در افق با چشم میبینید و صدا را نیز با گوش میشنوید، اما این ندا را جان میشنود. این ندا از بالا است و مرادش بالای زمانی و مکانی نیست. بلکه بالای وجودی است. یعنی از مبدا حق تبارک و تعالی ندایی بر جان آدم میآید.
یک وقت انسان مشغول به ظواهر است و آن ندای جان را نمیشنود، اما یکوقت لحظههای خلوت دارد و از این مشغلهها تهی میشود و آن ندا به گوش جان میرسد که از آسمان و ملکوت است. بنابراین، آدمی که مشغول به این زندگی و درگیر نفسانیات است، آن ندا به گوشش نمیرسد بلکه شاید آن را نیز منکر شود.
برخی از بتپرستی حرف میزنند و میگویند بد است که درست هم میگویند، اما فکر میکنند بتپرستی، یعنی باید به بتخانه رفت. خیر این طور نیست، بلکه بت همهجا هست. هر آنچه شما را از ذکر حق و یاد حقیقت غافل کند بت است. سعدی میگوید «هر ساعت از نو قبلهای با بتپرستی میرود، توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را»، البته که توحید عرضه شده است و ندای حقیقت به گوش میرسد و باید شما حواستان را جمع و اشتغالات را کم کنید. وقتی که آن ندا به گوش جان رسید، آن وقت شما را به آنجایی دعوت میکند که از آنجا آمدهاید.
ما که همیشه در این عالم نبودهایم و در آن نیز نخواهیم ماند، اما باید پرسید که از کجا آمدهایم. این جهان نیز از جایی آمده است. البته اگر این سوال را از برخی دانشمندان بکنند که این جهان از کجا آمده، میگویند نمیدانیم و خسته هم میشوند. بنابراین، اگر انسان گوش جان داشته باشد آن ندا را میشنود. آدم حرف میزند و نطق دارد، اما هیچ وقت فکر نمیکند که این سخن از کجا میآید. بله، شرایط ظهور سخن، ماده است و باید زبان و ... وجود داشته باشند، اما اینها منشأ سخن نیستند، بلکه مُعدّ شرایط سخن گفتن هستند. اگر هوا، زبان و بدن نبود، سخن هم نبود، اما اینها شرایط و بستر سخن هستند و مبدا سخن، از «مَکمن» غیب میآید.
لغت در یونان، لوگوس بوده است و این دو به هم شباهت دارند. البته از لوگوس چیز دیگری میفهمیدند و لوگوس به معنای نطق بوده است، اما نطق به معنای ظهور عقل است و بدون عقل نمیشود سخن گفت. بنابراین لوگوس یعنی عقل. منطق نیز موازین عقل است و عقل با میزان میآید که خود عقل، میزان است و در زبان و منطق ظاهر میشود. اما این تنها انسان است که لوگوس را میفهمد و حیوانات لغت ندارند. ممکن است شرطی شوند، اما فهم لغوی ندارند.
این ندایی که از غیب به جان میآید، ما را به اصل خودمان دعوت میکند. خیلی از چیزها در انسان وجود دارد که ساده ولی عمیق هستند و چون سادهاند انسان به راحتی از روی آنها میگذرد. انسان حالت تعجب دارد، اما حیوانات تعجب نمیکنند. گاهی انسان با چیزی مواجه میشود و تعجب میکند، گاهی نیز در درون اندیشه خود متعجب میشود. چرا این طور است؟ چون تعجب رازانگیز است و میدانیم که رازی پنهان است که ما را متعجب میکند.
البته حکما میگویند، خنده نیز نشان تعجب است که باید روی آن بحث کرد، اما اجمالاً خندیدن در انسان وجود دارد و اگر روی تعجب فکر کنیم، میفهمیم که این از آثار عقل است. عقل از سنخ این عالم نیست. این عالم ظهور عقل است و عقل در این عالم ظاهر میشود، اما طبیعت، عقل را نشان میدهد. عقل در طبیعت یکجور ظهور پیدا میکند که طبیعت کار طبیعی خود را انجام میدهد و درخت شکوفا شود و دریا موجب میزند و ... که ظهور عقل به این صورت است و طبیعت با زبان طبیعت عقل را نشان میدهد و شاید در حیوان نیز به صورت غریزه ظاهر شود. بنابراین، در طبیعت به صورت رویش است، اما تجلی عقل در انسان متفاوت است. ظهور عقل در انسان، آگاهی به صورت اعمالش است، چراکه اعمال انسان از روی عقل است.
گاهی اوقات نیز شهوات و ... موانعی هستند که وقتی انسان با این موانع مواجه شد، جلوی عقل را میگیرند. عقل، هم مقصد و هم راه است. انسان راهرو است، اما برای رفتن چند چیز لازم است. در مرحله اول خودِ راهرو و رونده است و اگر نباشد رفتن هم نیست. دوم راه که رونده بدون راه نمیتواند برود، سوم منازل راه است و با شناخت منزل میتوانیم، بهتر طی طریق کنیم. بنابراین رونده، راه و منزلهای راه، سه مرحله هستند، اما یک مرحله اساسی نیز مقصد است. بدون مقصد نمیتوان راه رفت. رونده راه، منزلهای و مقصد راه را اگر بشناسد، سلوکش بهتر خواهد بود، اما اگر نشناسد ممکن است سلوکش درست انجام نشود و با موانع و آفات رو به رو شود.
انتهای پیام