وقتی نامی از شهیده شاخص سال شنیده نمی‌شود
کد خبر: 1454670
تاریخ انتشار : ۰۶ مهر ۱۳۹۳ - ۰۹:۳۶
گفت‌و‌گو با خواهر پرستار شهید فیلم «چ»؛

وقتی نامی از شهیده شاخص سال شنیده نمی‌شود

گروه جهاد و حماسه: وقتی یکی از شهدا به عنوان شهید شاخص سال انتخاب می‌شود، انتظار می‌رود که آن شهید در شهر و دیار خود، بیش از دیگر شهرها شناخته شده باشد؛ این در حالی است که از شهیده «فوزیه شیردل» حتی در کرمانشاه نیز گمنام است.

در واپسین روزهای اسفند سال گذشته، شهیده فوزیه شیردل به همراه شهیدان مولوی «مصطفی جنگی‌زهی» و شهید «مالکوم لطیف شباز» به عنوان شهدای شاخص سال 93 معرفی شدند. شهید فوزیه شیردل، متولد دوم اردیبهشت 1337 در کرمانشاه بود که در جریان امدادرسانی به مصدومان حمله کومله به پاوه به شهادت رسید که اخیراً در فیلم سینمایی «چ» به تصویر کشیده شد.
خواهر شهیده فوزیه شیردل که خبرگزاری بین‌المللی قرآن(ایکنا) با وی به گفت‌وگو نشسته است، به هنگام شهادت فوزیه 12 ساله بود. وی در این مصاحبه از خواهرش گفت و اینکه وی به هنگام بیست سالگی و بعد از سه سال خدمت در پاوه به شهادت رسید.
ـ لطفاً در ابتدا درباره خانواده خودتان بگویید.
ساکن کرمانشاه هستم. پدر و مادرم سال‌ها قبل فوت کرده‌اند. چهار خواهر و سه برادر بودیم، خواهر شهیدم، فوزیه، پنج سال از من بزرگتر بود. فوزیه متولد دوم اردیبهشت 1338 و سومین فرزند خانواده بود.
ما در خانواده‌ای مذهبی متولد شدیم و رشد کردیم، پدرم شغل آزاد داشت و به مبانی دینی بسیار مقید بود و ما را به حجاب تشویق می‌کرد. پدرم سواد زیادی نداشت، اما حافظ کل قرآن بود. شب‌های جمعه در خانواده جلسه قرآن داشتیم. پدرم برای ما قرآن می‌خواند و ترجمه می‌کرد.
پدرم با اینکه هنوز قبل از انقلاب بود و جو جامعه خیلی اسلامی نبود، من و خواهر و برادرانم را به ادای فریضه نماز، قرآن و حجاب تشویق می‌کرد.
خواهر شهیدم تا سوم راهنمایی درس خواند. فوزیه سال 1356 در هلال احمر که قبلاً به «شیر و خورشید» معروف بود، استخدام شد و در بیمارستان 200 تختخوابی کرمانشاه به طور آموزشی مشغول به کار شد.
ـ خاطرهای از شروع به کار وی در بیمارستان به خاطر دارید؟
یکی از خاطراتی که یادم هست این است که در بیمارستان از وی نحوه درست کردن تخت بیماران را خواسته‌ بودند، در حالی که ما در خانه تخت نداشتیم. می‌گفت چگونه می‌توانم تمرین کنم؟ یکی از همسایه‌های ما تختی داشت و شب‌ها روی آن می‌خوابیدند. آنها با شنیدن این موضوع به خواهرم پیشنهاد دادند که به خانه آنها برود تا تمرین کند. خواهرم از شنیدن این پیشنهاد خوشحال شد و رفت.
فردای آن روز وقتی به بیمارستان رفته ‌بود، به خاطر انجام درست کارهایی که آموزش دیده بود، توسط سرپرستار بیمارستان تشویق شد. فوزیه به همه‌ خواهر و برادران و به ویژه پدر و مادر و همسایگان‌مان رسیدگی می‌کرد. در روستای ما، پرستار به اندازه یک پزشک ارزش و کارایی داشت، کارهایی مانند پانسمان، وصل کردن سرم، تزریقات و ... .
ـ پدرتان چطور با فعالیت او در شهر دیگری موافقت کرد؟
یک روز از طرف بیمارستان اعلام کرده بودند که تعدادی پرستار برای اعزام به منطقه محروم پاوه نیاز دارند. برای پدرم بسیار سخت بود که دخترش به تنهایی به منطقه مرزی پاوه و دور از خانواده برود. با توجه به اینکه امکانات بسیار محدود بود و وسایل ارتباطی مثل تلفن وجود نداشت، اما پدرم به خاطر هموطنان‌مان که در مناطق بسیار  محروم زندگی می‌کردند و برای کسب رضای خدا با این موضوع موافقت کرد.
جالب این بود که از میان همکاران خانم فوزیه، فقط وی و یکی دیگر از همکارانش به منطقه پاوه اعزام شدند. هر 10 ـ 15 روز یک بار، به وسیله نامه یا خبری از احوال خواهرم مطلع می‌شدیم تا اینکه نزدیک به عید می‌شد. وقتی به منزل برمی‌گشت برای همه سوغات و لباس محلی می‌آورد و همه را خوشحال می‌کرد. ما خانه‌ای خریده ‌بودیم که اقساط بسیار داشت. فوزیه اقساط خانه را با حقوق خود پرداخت می‌کرد.

ـ از دوران وقوع انقلاب و فعالیت‌های شهید فوزیه بگویید.

فوزیه در پاوه به همراه پرستاران دیگر در خانه‌های سازمانی مستقر بودند و هر ماه یک بار به دیدن خانواده می‌آمدند. وقتی به دیدارمان می‌آمد، پدرم را دلداری می‌داد و می‌گفت در پاوه راحت هستم؛ به ما احترام می‌گذارند، مشکلی نداریم.
در همین سال‌ها بود که صدای انقلاب به گوش می‌رسید. یک روز خواهرم عکس امام خمینی(ره) را به دیوار اتاق محل کارش چسباند. دکتر عارفی که رئیس بیمارستان بود، وقتی برای بازدید به اتاق وی رفت، عکس را دید و به آن ایراد گرفت که باید عکس را بردارد. عارفی وقتی با اصرار خواهرم روبرو ‌شد،‌ دستور داد یک ماه از پرداخت حقوقش پرهیز کنند. بعدها معلوم شد که دکتر عارفی همدست با گروه‌های کومله و دموکرات بود و برای آنها جاسوسی می‌کرد.
اولین بار بحث انقلاب و بیانیه‌ها را فوزیه با پدرم مطرح کرد که پدرم هم از آنجایی که قبلاً سخنرانی‌های امام(ره) را شنیده بود، ابراز رضایت کرد و به خواهرم سفارش می‌کرد که از خودش مراقبت کند و با منافقین درگیر نشود.
حدود یک ماه طول کشید تا انقلاب به ثمر نشست و امام(ره) به ایران بازگشت. در اولین رأی‌گیری برای نظام جمهوری اسلامی، خواهرم پیشقدم شد؛ این خبرها به گوش رئیس بیمارستان رسید و خواهرم را به خاطر حمایت از امام(ره) آزار بسیار داد، حقوقش را کسر یا قطع می‌کرد. وقتی در نوروز سال 58 مدتی به پاوه رفتم تا به خواهرم سری بزنم، متوجه شدم که مردم این شهر برای وی احترام بسیاری قائل بودند.
یک شب که همراه با خواهرم آماده خوردن شام بودیم، یک نگهبان به اتاق ما مراجعه کرد و گفت که بیماری آورده و هیچ‌کس نیست که به او رسیدگی کند. خواهرم رفت تا به بیمار رسیدگی کند. وی حدود ساعت یک بعد از نیمه شب به محل اقامتش بازگشت و آنقدر خسته بود که با همان لباس پرستاری خوابش برد.
بیمار، پسر 12 ساله‌ای بود که تب بسیار بالایی داشت و به خاطر نبود امکانات در روستاهای اطراف به این شهر آورده شده بود و با پرستاری خواهرم تا حدودی حالش بهتر شد، فردای آن شب، وقتی پدرش به بیمارستان مراجعه کرد، از خواهرم قدردانی کرد.
ـ شهادت خواهرتان به چه شکلی اتفاق افتاد؟
رفتارهای خواهرم به همین گونه ادامه داشت تا زمانی که دموکرات‌ها به شهر پاوه آمدند و بیمارستان را محاصره کردند و در کوه‌های اطراف سنگر گرفتند. بر حسب اتفاق، آن روز خواهرم شیفت بیمارستان نبود، اما به بیمارستان رفت تا با زبان روزه در ماه مبارک رمضان به پاسدارهای دکتر مصطفی چمران که با کمبود مهمات، غذا و دارو مواجه بودند، کمک کند؛ حتی یکی از پرستارها از او دعوت می‌کند به خانه‌اش برود و به بیمارستان نیاید، اما فوزیه امتناع کرده و با مراجعه به بیمارستان، به زخمی‌ها رسیدگی می‌کند.
آن روز از بالای پشت بام به بیمارستان حمله کردند؛ اعضای حزب کومله حتی به بیماران بیمارستان هم رحم نکردند ـ تا جایی که سه روز شهر پاوه آب و برق نداشت ـ، پرستارها وقتی در حال پانسمان زخمی‌ها بودند یکی از پاسداران همراه با دکتر چمران پیشنهاد می‌دهد که زخمی‌ها و پرستاران سوار ماشین بشوند و از منطقه بیرون بروند تا آنها بتوانند در آنجا سنگر بگیرند.
فوزیه و خانم‌ها محمدی و نقشبندی که از پرستاران بیمارستان بودند، به همراه تعدادی از مجروحان سوار وانت می‌شوند و ملحفه‌ای سفید رویشان می‌کشند و به بیرون بیمارستان می‌روند. صدای هلی‌کوپتر که شنیده می‌شود، خواهرم بلند می‌شود و به هلی‌کوپتر اشاره کند که مهمات و داروها را به بیمارستان ببرند و تحویل پاسداران بدهند. وقتی از جایش بلند می‌شود از ناحیه پهلو هدف تیر گلوله قرار می‌گیرد و با توجه به اینکه امکاناتی در دسترس نبود، حدود 15 ساعت خونریزی می‌کند.
فوزیه بعد از ساعت‌ها به همراه مردم دیگر به اتاقی در سپاه پاسداران منتقل شد که اطرافش را کومله و دموکرات محاصره کرده بودند و چند نفر از نیروهای سپاه از اتاق محافظت می‌کردند. هیچ غذا و دارویی در دسترس نبود تا جایی که حتی یک لیوان آب هم در اختیار نداشتند تا به مجروحان بدهند.
یکی از پاسداران خبر داد که هلی‌کوپتر آمده است تا مجروحان و پرستاران را به کرمانشاه منتقل کند. خواهرم با همان روپوش سفید که از خونش به رنگ یاس کبود در آمده بود، سوار هلی‌کوپتر شد و به سمت کرمانشاه حرکت کرد. کومله و دموکرات‌ها به هلی‌کوپتر حمله کردند و خلبان را با گلوله ‌زدنند که هلی‌کوپتر با کوه برخورد کرد و خواهرم به بیرون پرتاب شد.
شهید چمران در وصف این صحنه گفتند که دردناکترین صحنه آن بود که دیدم سر پرستار داخل هلی‌کوپتر و بدنش بیرون آویزان بود. پاسداران به حدی در وقوع این حادثه گریه می‌کردند که دکتر چمران گفت من نمی‌توانستم جلوی گریه آنها را بگیرم.
پس از انتقال جسد به کرمانشاه، مادرم وقتی برسر جسد حاضر شد و لباس پرستاری را دید، ناراحتی قلبی پیدا کرد، ولی گفت که دخترم فدای حضرت فاطمه زهرا(س)، فدای انقلاب، فدای امام خمینی(ره)، فدای کشور، فدای رهبر و سربلندی کشورم، فقط از خدا می‌خواهم خون این شهیده پایمال نشود.
ـ وصیت‌نامه‌ای از این شهیده به جا مانده است؟
خیر. در ابتدای جنگ کسی با تفنگ آشنایی چندانی نداشت، آن هم دختر جوان 20 ساله‌ای که نمی‌دانست باید وصیت‌نامه بنویسد یا اینکه آن را چگونه بنویسد. حتی یک یا دو سال که از انقلاب گذشته بود جنگ شد؛ یعنی هنوز جنگ شروع نشده بود و این ربطی به جنگ نداشت، کومله و دموکرات‌ها بودند که شهر را به آشوب کشاندند، در صورتی که جنگ در سال 59 شروع و خواهر من در سال 58 به شهادت رسید؛ یعنی جنگ زمانی شروع شد که 8 ماه از شهادت خواهر من گذشته بود.
ـ مزار فوزیه شیردل کجاست؟
در باغ فردوس کرمانشاه است.
ـ برای دختران جامعه ما حرفی برای گفتن دارید؟
جامعه‌ای که می‌بینم هیچ‌گونه شباهتی با شهید و شهادت ندارد. دختران امروز شباهتی با خواهر شهیدم ندارند. دختران آن زمان، همه مقید و مذهبی بودند، اما امروزه کمتر به مذهب اهمیت داده می‌شود. ای کاش بیشتر به خون شهدا اهمیت داده می‌شد.
از شما می‌خواهم گلایه‌ام را بنویسید. ما خانواده شهدا با گذشت بیش از سی سال هیچ توقعی از انقلاب و مسئولان آن نداریم. مادرم از فراق خواهرم به رحمت خدا رفت و پدرم خانه‌نشین شد. خواهر شهیدم به خاطر هدف والایی که داشت به شهادت رسید، ولی حتی نامی از این شهید در کوچه یا خیابانی بر جا نمانده است.
ـ به نظر شما چرا فوزیه به عنوان شهید شاخص سال 93 معرفی شد؟
به خاطر خدماتی که به جامعه انجام داده بود. وی برای زحماتی که کشید، چشم‌داشتی از کسی نداشت.
ـ آیا مسئولان با خانواده شهیده شیردل دیداری داشته‌اند؟
خیر. خدا شاهد است حدود 7 یا 8 ماه است که تلفن می‌زنند و سؤالاتی درباره این شهیده می‌کنند. مزار خواهرم هم مثل دیگر درگذشتگان بود. تا وقتی که پدر و مادرم بودند، هیچ سراغی از ما و شهیده نمی‌گرفتند. حتی وقتی در روز 26 مرداد یادواره‌ای برای شهدا ‌گرفته شد، با وجود اینکه خواهرم در 25 مرداد به شهادت رسیده بود، هیچ نام و نشانی از این شهیده در مراسم‌ها نبود.
مادر مرحومم روز 25مرداد هر سال به رادیو گوش می‌داد تا شاید اسمی از شهیدش برده شود، اما دریغ از بردن یک نام. چرا اسم بعضی از شهدا را نمی‌برند؟
ـ شما فیلم «چ» را دیده‌اید؟
نه. این فیلم هنوز در کرمانشاه اکران نشده است. اگر اکران شود حتماً آن را می‌بینم.
ـ در این فیلم صحنه شهادت خواهر شما به تصویر کشیده شده است.
همانطور که من گفتم؟
ـ بله..  آیا ابراهیم حاتمی‌کیا درباره این صحنه از فیلم از شما و خانوادهتان مشورت گرفت؟
خیر. وی را نمی‌شناسم و ندیده‌ام. ولی معلوم است ایشان از مسئولان در این مورد بیشتر آگاهی دارد.
ـ نظرتان درباره شهید چمران چیست؟
ایشان خیلی برای خواهر شهیده‌ام غصه خورد و ناراحت بود. رزمنده‌ای که چند سال در لبنان فرمانده بود،‌ کسی بود که به فرمان امام(ره) به پاوه رفت، ایشان زحمت زیادی برای پاوه کشید.
صحبت آخر...
از جوانان می‌خواهم تا زندگی‌نامه شهدا را بخوانند و کمتر به فکر مادیات باشند. فرهنگ غربی را وارد کشور نکنند، وقتی جوان‌ها را با شرایط نامناسب می‌بینم، غصه‌ می‌خورم.

captcha