کد خبر: 4300261
تاریخ انتشار : ۲۶ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۳:۵۳

بازگویی خاطرات جبهه و اسارت؛ رسالتی که فراموش نمی‌شود

جابر مداری به‌عنوان آزاده‌ای سرافراز، همواره در محافل و مجالس به بازگویی خاطرات جبهه و اسارت می‌پردازد تا نسل جوان با واقعیت‌های دفاع مقدس و ایثارگری‌ها آشنا شوند.

۲۶بازگشت آزادگان به میهن مردادماه یادآور روزی است که آسمان وطن رنگی دیگر به خود گرفت؛ روزی که در کوچه‌ها و محله‌ها نوید بازگشت آزادگان پیچید و دل‌های بی‌قرار مردم در شور و شعف دیدار فرزندان رشیدشان به تپش افتاد. به همین مناسبت خبرنگار ایکنا از اردبیل در این نوشتار به مرور زندگی و روزهای پررنج اسارت، خاطرات مقاومت و لحظه‌های شیرین بازگشت جابر مداری قیه‌چمن، آزاده سرافراز اردبیلی به میهن پرداخته است که در ادامه می‌خوانیم:

فصل کار و تلاش روستائیان آغاز شده و «اختیار مداری» که در روستای «قیه‌چمن» از توابع اردبیل زندگی می‌کند سرگرم انجام کار‌های کشاورزی و برداشت محصول است. او در کنار کار، تولد چهارمین فرزندش را نیز انتظار می‌کشد تا اینکه در اولین شب خرداد سال ۱۳۴۴ وضع همسرش برای به‌دنیا آوردن بچه وخیم می‌شود. او دست به دامان ائمه اطهار(ع) می‌شود و با نذر و نیاز از درگاه خداوند متعال سلامتی زن و فرزندش را طلب می‌کند. در سایه الطاف خداوند و شفاعت ائمه اطهار(ع)، صدای نوزاد پسری فضای خانه را پر می‌کند و اعضای خانواده به پاس این عنایت، سجده شکر بر جای می‌آورند. پدر پس از قرائت اذان و اقامه در گوش نوزاد، نام «جابر» را بر او می‌گذارد.

جابر در دامان پدری متدین و سخت‌کوش و مادری صبور و مهربان بزرگ می‌شود و با بازی در چمنزارهای روستا پرورش می‌یابد. او از همان کودکی به پدر در کار کشاورزی کمک می‌کند و به‌دلیل نبود مدرسه در روستا، از تحصیل بازمی‌ماند.

جابر از همان سال‌های کودکی تحت‌تأثیر آموزه‌های اسلامی و تربیت صحیح خانواده، می‌آموزد که حسن خلق و رفتار نیکو ویژگی یک مسلمان است. او این ویژگی‌ها را در زندگی به‌کار می‌گیرد؛ با تک‌تک اعضای خانواده رفتاری صمیمانه دارد و هر جا توانایی‌اش اجازه می‌دهد به آنان کمک می‌کند. احترام به پدر و مادر برای او یک اصل است و همین روحیه سبب می‌شود که در میان همسایگان و فامیل نیز محبوبیت ویژه‌ای پیدا کند تا جایی که او را همچون فرزند خود دوست می‌دارند.

جابر دوره نوجوانی خود را در کنار پدر و در زمین‌های کشاورزی سپری می‌کند و در اوقات فراغت همراه دوستانش به بازی‌های محلی از جمله «قییش‌گوتدی»، «چیلینگ‌آغاج» و «هفت‌سنگ» می‌پردازد. او در خاطره‌ای از آن روزها می‌گوید: «روزی با پسرعمو و چند تن از دوستانم هفت‌سنگ بازی می‌کردیم. یک‌باره پسرعمویم سنگ را چنان پرتاب کرد که به سرم خورد و خونریزی کرد. او همان شب از ترس دعوای پدر و مادرش به خانه نیامد، اما فردا که دید چیز مهمی نیست برگشت و از همه عذرخواهی کرد.»

جابر هنوز در سال‌های نوجوانی بود که خانواده تصمیم گرفت برای او همسری برگزینند. او در ۱۵ سالگی به انتخاب پدر و مادر تن می‌دهد و با دختری از بستگان که به‌دلیل سادگی، حجاب و متانت مورد توجه خانواده قرار گرفته بود، ازدواج می‌کند. مراسم عقد و عروسی ساده‌ای برگزار می‌شود و زندگی مشترک آن دو در خانه پدری آغاز می‌شود. زندگی در کنار پدر و مادر آن‌چنان برای جابر خوشایند است که علی‌رغم اصرار خانواده برای استقلال و تشکیل زندگی جداگانه، ترجیح می‌دهد نزد آنان بماند.

بالا رفتن سن و تشکیل زندگی جدید باعث می‌شود که بیشترین وقت جابر در دوران جوانی به کار کشاورزی و کسب درآمد برای گذران زندگی تبدیل شود؛ به‌طوری‌ که او دیگر وقتی برای گذراندن با دوستانش نمی‌یابد و تنها هر از گاهی با آنان در چمنزار‌های روستا به بازی فوتبال و والیبال می‌پردازد.

کار در کنار پدر برای جابر ناراحت‌کننده است، چون می‌بیند که او با دستان پینه‌بسته و عرق جبین برای تأمین مایحتاج زندگی تلاش می‌کند. به همین خاطر آرزو می‌کند روزی برسد که با تلاش خودش زندگی‌شان آن‌قدر تأمین شود که پدر مجبور به این همه فعالیت نباشد. جابر با خود می‌اندیشد که به کار مکانیکی بپردازد تا درآمد بیشتری داشته باشد، اما نبود امکانات او را ناچار می‌کند که همان کار کشاورزی را ادامه دهد.

آغاز جنگ و حضور در جبهه

زندگی آرام روستایی ادامه داشت تا اینکه خبر تجاوز عراق با پشتیبانی استکبار جهانی به خاک ایران در روستا پیچید. جابر با شنیدن این خبر و مشاهده قتل‌عام مردم بی‌دفاع و تخریب شهرها، تصمیم می‌گیرد در جنگی که آزمون و محک مناسبی برای سنجش مقاومت ملت است شرکت کند.

در سن ۱۸ سالگی، او خود را برای رفتن به جبهه مهیا می‌کند. در بهار ۱۳۶۵ برای ادای وظیفه سربازی از طریق ارتش به پادگان لویزان اعزام می‌شود. پس از پایان دوره آموزشی، راهی دهلران شده و در دسته یک، گروهان ۲، گردان ۴ لشکر حمزه قرار می‌گیرد.

جابر از اینکه می‌تواند در انجام رسالت و وظیفه خود که همان دفاع از ایران و اسلام است نقش داشته باشد، خوشحال است. او وظایف محوله در بخش تدارکات و توزیع غذای رزمندگان و امکانات رزمی را با جدیت انجام می‌دهد.

هوای جبهه بسیار گرم و طاقت‌فرساست، اما ایمان به خداوند و روحیه مقاوم رزمندگان بر این سختی‌ها غلبه می‌کند. جابر همراه همرزمانش در نماز جماعت، دعاهای ندبه و کمیل و زیارت عاشورا شرکت می‌کند و از خداوند برای مؤثر بودنش در جنگ و سربلندی رزمندگان یاری می‌طلبد.

او هر لحظه حضورش در جبهه را صرف خدمت به دیگران می‌کند. از جمله روزی که مجروحی را تا صبح پرستاری کرد و آن رزمنده در واپسین لحظات زندگی، به او وصیت کرد که از میهن اسلامی مراقبت کرده و از امر امام خمینی(ره) پیروی کند.

اسارت در دست دشمن

جابر طی ۱۲ ماه حضور در جبهه در مناطق عملیاتی دهلران، چنگوله و نفت‌شهر شرکت داشت. اما در ۲۱ تیر ۱۳۶۶، پس از عملیات و چند روز استراحت در کنار همرزمان، توسط عراقی‌ها محاصره و اسیر می‌شود. سه روز بعد، او و سایر رزمندگان به اردوگاه موصل منتقل می‌شوند.

در بدو ورود، عراقی‌ها با کابل و باتوم به استقبال اسرا می‌روند و جابر بیش از ۳۰ ضربه را تحمل می‌کند. او روزهای اول اسارت را با شکنجه‌های سخت، بازجویی‌های مکرر و غذای ناچیز (نان باگت، برنج آبکی و گاه تخم‌مرغ) سپری می‌کند.

پس از مدتی، جابر به اردوگاه الرمادیه منتقل می‌شود. در آنجا نیز از حداقل امکانات رفاهی و بهداشتی خبری نیست. شکنجه‌های جسمی و روحی همچنان ادامه دارد.

نمایندگان صلیب سرخ برای ثبت اسامی اسرا وارد اردوگاه می‌شوند و اگرچه دارو و کتاب می‌آورند، اما اطلاعات آنان باعث افزایش فشارها و شکنجه‌ها می‌شود.

جابر و دیگر اسرا برای پر کردن اوقات فراغت، به یادگیری قرآن، زبان‌های خارجی و کارهای دستی مانند درست‌کردن تسبیح از هسته خرما یا دوخت جانماز می‌پردازند.

اسرا با وجود شکنجه‌های سخت، برای حفظ روحیه یکدیگر تلاش می‌کنند. آن‌ها برای جلوگیری از ضرب و شتم نوجوانان و سالخوردگان، بدن خود را سپر می‌سازند. در کنار هم به پرستاری از مجروحان می‌پردازند و با برگزاری مراسم مذهبی مخفیانه (مانند عزاداری محرم) روحیه خود را حفظ می‌کنند.

حتی تلاش‌های منافقین برای جذب اسرا با وعده‌های دروغین، با پاسخ قاطع «نه» آنان مواجه می‌شود و با شکست روبه‌رو می‌شود.

پایان جنگ و بازگشت به وطن

با گذشت یک سال و چند ماه از اسارت، خبر پذیرش قطعنامه ۵۹۸ به گوش اسرا می‌رسد. آنان ابتدا در بهت فرو می‌روند اما با اعتماد به امام خمینی(ره) آن را می‌پذیرند. پس از مدتی خبر رحلت امام، اندوه بزرگی بر دل آن‌ها می‌نشاند و سه روز به عزاداری می‌پردازند.

سرانجام، در مرداد ۱۳۶۹، خبر تبادل اسرا رسماً اعلام می‌شود. جابر با وجود تردید، همراه سایر اسرا به سمت مرز خسروی حرکت می‌کند و زمانی که پرچم ایران را می‌بیند، اشک شوق می‌ریزد. او بعد از ۲۵ ماه و ۱۴ روز اسارت، با ۲۵ درصد جانبازی به وطن بازمی‌گردد.

پس از ورود به ایران، جابر به زیارت مرقد امام خمینی(ره) می‌رود و با اشک شوق بر خاک می‌افتد. سپس راهی تبریز و اردبیل می‌شود و در نزدیکی نیر خانواده‌اش را ملاقات می‌کند.

در اولین دیدار، دخترش که هنگام اعزام به جبهه تنها ۴۰ روزه بود را نمی‌شناسد، اما با شنیدن اینکه او دختر خودش است، او را در آغوش می‌گیرد و اشک می‌ریزد.

جابر بعد از آزادی در آموزش و پرورش مشغول به کار می‌شود و خانواده‌اش را اداره می‌کند. او جامعه را به قدردانی از ایثارگران فرا می‌خواند و به جوانان توصیه می‌کند با آشنایی با زندگی و آرمان‌های ایثارگران، از آبروی اسلام و ایران حراست کنند.

به‌عنوان آزاده‌ای سرافراز، جابر همواره در محافل و مجالس به بازگویی خاطرات جبهه و اسارت می‌پردازد تا نسل جوان با واقعیت‌های دفاع مقدس و ایثارگری‌ها آشنا شوند.

انتهای پیام
captcha