به گزارش ایکنا از اردبیل، آن مرد آمد، آن مرد در باران آمد… این تنها عبارت ممکن بود که از آمدن همسایهمان میتوانست در ذهنم نقش ببندد. در محله خبر پيچيد كه «الهويردی» از اسارت برگشته و ساعاتی ديگر میآيد. همه به طرف به خانهشان میدويدند تا خود را هرچه سریعتر به آنجا برسانند. انگار نيرويی همه را به آنسو میكشيد. اين نيرو، عشق بود و علاقه، قدرشناسی بود و سپاسگزاری، احترام بود و ارج نهادن به ايثارش.
در میان خیل جمعیتی که خود را به حیاط کوچکشان رسانده بودند، یکباره همهمهای برخاست. همه میگفتند: «آمد... واقعاً الهویردیه؟»در میان آن همه جمعیت که جای سوزن انداختن نبود، نتوانستم او را ببینم. 10 سال داشتم و قدم کوتاه بود. روی پنجه پا بلند شدم. دوست داشتم ببینم الهویردی، بعد از ۲۵ ماه و ۱۲ روز دوری از خانه و وطن، و تحمل سختیهای غربت در اردوگاه مخوف «تکریت» عراق، چه تغییری کرده است؟ و پدر سالخوردهاش، که در نبود مادرش به تنهایی بار غم دوری او را به دوش میکشید، با دیدنش چه خواهد کرد؟
شانس آوردم؛ الهویردی را بلند کردند و روی بشکه نفتی گوشه حیاط گذاشتند تا برای جمع مشتاقان، سخنی بگوید. چهرهای استخوانی، تن نحیف، و صورتی سوخته و شکسته داشت که بهخوبی در میان جمع نمایان بود. حلقه گلی بر گردن داشت و نگاهش را به زمین دوخته بود. جز سلام، احوالپرسی و قدردانی، چیزی نتوانست بگوید.
از آن روز، بیش از 20 سال گذشته است. حالا شاید دیگر کسی برای دیدنش لحظهشماری نمیکند. کمتر کسی برای دیدارش عجله دارد. دیگر با آمدنش نمیگویند: «اجازه بدهید در اول صف بایستد، چون بار امنیت و وطن را به دوش کشیده است.»
امروزه، بسیارند کسانی که با دیدنش میگویند: «آزادهست، از جیب دولت میخورد... دولت همه امکانات شغلی را در اختیارش گذاشته...»
اما در این میان، کمتر کسی میپرسد: آیا آزادگان مانند دیگر اعضای جامعه، حق زندگی ندارند؟ آیا آنها حق ندارند کار کنند، درآمد داشته باشند، ماشین و خانه بخرند و از لذتهای دنیوی بهرهمند شوند؟ به یقین اگر او به جبهه نمیرفت، حالا تحصیلاتش را ادامه داده بود، شغلی بهتر داشت و زندگیاش از چیزی که امروز هست، بهتر بود.
وقتی «بهزاد»؛ آزادهای که ۷۷ ماه و ۲۶ روز از عمرش را در اردوگاه «موصل یک» سپری کرده، میگوید: «ما هم جزئی از جامعهایم و جدا از آن نیستیم. اگر جامعه القابی به ما داده، فقط مسئولیتمان را سنگینتر کرده. ما از ملت طلبکار نیستیم و نمیخواهیم در برابر کاری که انجام دادهایم، چیزی بگیریم.»
یا وقتی «داوود» که بیش از ۹ سال سختیهای اسارت را در اردوگاه موصل تحمل کرده، چنین میگوید: «باور غلطی در جامعه وجود دارد که فکر میکنند دولت هر چیزی را در اختیار ایثارگران و آزادگان میگذارد. باید بگویم چنین چیزی حقیقت ندارد. ما نان بازوی خود را میخوریم.»
آیا این سخنان، حجتی نیست بر ما تا در باورهایمان بازنگری کنیم؟ آیا وقت آن نرسیده که بیندیشیم چگونه باید پاسخگوی انتظار این عزیزان باشیم؟ انتظاری که چیزی جز احترام به ارزشهای دفاع مقدس نیست.
آیا انتظار «عزیز» که ۲۶ ماه را در اردوگاه «الانبار» گذرانده، انتظار زیادی است؟ او تنها میخواهد: «در جامعه، به ایثارگران بهعنوان جیرهخواران انقلاب و نظام نگاه نشود. این تصور که ایثارگران، خانواده شهدا و آزادگان، صاحب همه چیزند و همه چیز در انحصار آنان است، آزاردهنده است.» آیا این، حق کوچک آنها نیست که بهجای زخمزبان، احترام ببینند؟
آیا این است قدرشناسی از قهرمانان ملی؟ آیا این است پاسخ به سالها ایثار و جانفشانی؟ آیا وقتی مشکلاتی چون دست و پای مصنوعی، دردهای مزمن جسمی و روحی، بستریهای مکرر در بیمارستان، سرفههای همیشگی، تنگی نفس، رنج فراق عزیزان و... که سوغات جنگ و اسارتاند، در زندگی آنها جا خوش کرده، باید بگوییم: «به ما چه؟ نمیرفتند! کسی که مجبورشان نکرده بود!»
درگیر روزمرگی شدهایم و فراموش کردهایم: جنگی رخ داد...دشمن، شهرهایمان را تصاحب کرده بود...کسانی از همین مردم، زن و بچه و پدر و مادر پیرشان را گذاشتند و به جبهه رفتند، تا ایرانی سر تسلیم در برابر بیگانه فرود نیاورد... اما حالا «اکبر»، با ۲۴ ماه و ۱۷ روز اسارت در اردوگاه العماره، با دلخوری میگوید: «مردم در گذران زندگی، شهدا و ایثارگران را فراموش نکنند. ایثار و شهادت را با مسائل مادی نسنجند.»
تحمل تشنگی چندروزه... لیسیدن آب ریختهشده روی زمین زیر نگاه تمسخرآمیز سرباز عراقی، ضربات کابل و باتوم، گرمای بالای 50 درجه بدون پنکه و کولر، سرمای استخوانسوز زمستان، روی کف بتنی اردوگاه، بدون پتو و بخاری، دیدن درد و ناله دوستت، بیآنکه بتوانی کمکی کنی و در نهایت، مرگ و دفن بینام و نشان در اطراف اردوگاه، اینها شاید تنها یکهزارم از واقعیت دوران اسارت باشد.
آیا حاضریم این همه سختی را تنها بهخاطر حقوق، ماشین، یا یک پست و مقام تحمل کنیم؟ اگر من و تو جای «جعفر» بودیم، که ۲۷ ماه را در اردوگاه العماره گذرانده، و امروز میشنیدیم: «آزادگان کلی امتیاز دارند، از سهمیه دانشگاهی گرفته تا امکانات دیگر»، در حالی که هیچ بهرهای از آن نبردهایم، چه میکردیم؟
وی میگوید: «در دوران اسارت و ناامیدی مطلق، کسی چنین حرفهایی نمیزد. اما حالا که آزاد شدهایم، گاهی ترجیح میدهم آزاده بودنم را پنهان کنم.»
آیا بعد از گذشت بیش از 30 سال از پایان جنگ، درمان درد آزادگان پنهان کردن هویتشان است؟ یا جامعه میتواند مرهمی باشد برای زخمهای کهنه آنها؟ چرا چنین نگاه ناعادلانهای درباره آزادگان در جامعه جا افتاده؟ شاید پیشنهاد «اسماعیل» که ۲۴ ماه در اردوگاه «الرمادیه» بوده، راهگشا باشد: «جامعه باید با تدبیر و راهکاری عملی، ارزشهای دفاع مقدس را به نسل کنونی منتقل کرده و برای آیندگان حفظ کند.» و یا پیشنهاد «جهان» که شش سال و شش ماه در اردوگاه موصل، سختترین شرایط را تجربه کرده: «احترام به ایثارگران فقط در ظاهر و مناسبتها نباشد؛ احترام باید قلبی، درونی و همیشگی باشد.»
برای این نوشته پایانی لازم نیست. پایانش میتواند فقط یک لبخند محبتآمیز باشد، یک احترام صادقانه به ایثار یک آزاده، یادآوری اسارتش، نه فقط در یک روز خاص، و گفتن یک جمله ساده اما پرمعنا، دستمریزاد، به آن همه صبر و شکیبایی... به آن آزادمنشی... به آن وطندوستی و به آن استقامت، که خم به ابرو نیاوردید، برای این کشور... .
انتهای پیام