به گزارش خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا) از اردبیل، میتوان پرواز را تجربه کرد؛ فقط کافی است قدری سبکتر شویم؛ آن قدر سبک که نیروی هیچ جاذبهای، زمینگیرمان نکند! زمان رسیدن به بارگاه ملكوتیاش نزدیك است، رسیدن به «قُرب خدا»، جادّه تقرب، قدمهای عاشقانهای میطلبد. دیگر مجال ماندن نیست! باید برای مدتی كوتاه هم كه شده با تمام وجود، هجرت کنم! از این «من» زمینی تا «آن» الهی.
شاید این سفر كوتاترین راه رسیدن به مولایم و اندكی به قرب الهی باشد. سختی رسیدن از استان اردبیل آن هم با اتوبوس تا فرودگاه امام خمینی(ره) تهران برای عزیمت به این سفر معنوی برایم همچون پرواز از سر شوق است غوغایی در دلم به راه است هر لحظه نگرانم كه نكند زمان رسیدن را از دست بدهم اما خداوند بزرگ كه دعوتم نموده یاریم میكند و با توكل به معبودم و توسل به مولایم به فرودگاه میرسم لحظه لحظههای انتظار برای پرواز، گذر زمان را برایم سنگین میكند حتی برخی وقتها احساس میكنم كه تحمل این سنگینی را ندارم و نفس كم دارم، اما عشق به مولایم امیر مؤمنان، سردار و سقای كربلا این سنگینی را برایم آسان میگرداند.
وقتی بر فراز آسمان نجف پرواز میكنیم با خود زمزمه میكنم :«من آمدهام به کوی علی/که سر فکنم به پای علی/گداختهام ز جفای همه/ گریخته دل گداخته جان/ من آمدهام به کوی علی که سر فکنم به پای علی «...
هرچند زمان به سختی و سنگینی میگذرد اما افتخار پا گذاشتن به خاك نجف اشرف و سرزمین مولایم علی(ع) فرا میرسد و چه افتخاری بزرگ كه پا به حرم مطهر ایشان بگذاری، هر قدم به مرقدش نزدیكتر میشوم پاهایم از شدت خوشحالی سست میشود پاهایم یاریم نمیكند گویا پاهام نیز در مقابل بزرگی و عظمت مولایم توان ایستادن ندارد به خودم قدرت میدهم، اما گنبد طلایی بارگاه مولایم مرا به سوی خود جذب میكند و با تمام توان و پرتوانتر از چند لحظه قبل به سوی حرم مطهرش حركت میكنم صدای بلند زائرین كه (علی، علی، علی) قرائت میكنند به نیروی حركتم میافزاید وقتی كه در مقابل حرم مولای متقیان جهان قرار میگیرم نجوا میكنم! ببارید، چشمهای روسیاه من! شاید که اشکها، آبروی از دست رفتهتان را باز گرداند. امشب شما وظیفه سنگینی دارید. باید هر چه در توان دارید در طبق اخلاص بگذارید! شما باید جور تمام تن را بکشید.
گریه کنید، به حال دستانم، به حال پاهای ناتوانم گریه کنید، که فردا، بر پل صراط، نلغزند. به حال شانههایم گریه کنید که زیر بار سنگین گناههایم در حال شکستند، ببارید، چشمهای روسیاه من، امشب، خدا مهربانتر از همیشه است امشب، خدا به این اشکها پاداش میدهد. این قطرههای حقیر، کارهای بزرگی میکنند! این اشکها، خاموش کننده شعلههای خشمی هستند که قرار است تنم را به آتش بکشند، ببارید ای چشمهای روسیاه من! که من به مدد این اشکها پا در جاده نهادهام از مولایم طلب كنید که من به امید این ناله زدنها دل به دریا زدهام؛ وگرنه، دستانم تهی است و شرمساریام را حدی نیست!
کولهبار پر از گناهم را با مدد این اشکها، سبک خواهم کرد بسوز ای دل! بشکن ای آئینه زنگار گرفته من، بشکن که امشب، به این شکستن نیازمندم! تو که بشکنی، یعنی نیمی از راه را رفتهام! یک عمر، گردنکشی کردی و مرا هم به هر جا که خواستی بردی؛ به هر کجا که اراده کردی! باید امشب بشکنی.
باید امشب بسوزی، که سوز تو کارها بکند. تو بشکنی، چشمها نیز میبارند، دل بسوزد، اشکها فواره میزنند.
سفر به شهر كوفه هیجانی دیگر در من ایجاد میكند گامها برای بریدن از تالاب روزمرگی و عادت، به سمت نورانیت مسجد كوفه شتاب میگیرند، بعد از قرائت دعای ورود به شهر كوفه با سوز دل همه زائرین كه هر كدام به امیدی و با حاجتی آمدهاند وارد مسجد كوفه مسجدی كه شاهد و ناظر عمق مظلومیت علی(ع) بود میشویم .
نفس سجادهها به هم آمیخته میشود و باران «قد قامت الصّلوة»، عطش جانها را برای پریدن، به اوج میرساند. آنگاه، تمام نگاهها به سمت یك قبله نورانی میچرخند و جان سالك نمازگزاران در صفهای هماهنگ جماعت، به اتحاد میرسد. كتیبههای لبالب از ذكر خدا، مناسبات پوچ دنیا را در خود حل میكنند و هر نفس كه در فضای مسجد كوفه به ملكوت میرسد، پلكانی میشود برای بهشتیتر شدن!
در مسجد كوفه كه قدم به قدم رد پای علی(ع) را میتوانی حس كنی پاهایت توان ایستادن ندارد گویا در مقابل مولایت ایستادی و از ابهت و عظمت آن حضرت پاهایت سست میشود و دلت هوای سجده در مقابل قدمهای مبارك ایشان دارد اما حجب و حیای بانوانه و حضور برادران زائر در این مكان مقدس اجازه سجده كردن و سینهخیز تا محراب مولا رفتن را از من سلب میكند اما با چشمانی گریان از بار معصیت وارد مسجد كوفه میشوم. به خوبی و شفافی تمام حس میكنم كه مسجد كوفه، شكل كاملی از حرفهای بهشتی است نفسهایش، بوی نفسهای علی و سطرهای روشن قرآن میدهد.
منارههای مسجد كوفه، با قامتی افراشته، عبادتهای شبانه مولایمان علی را نجوا میكند و مظلومیت علی را شهادت میدهد. اینجا مسجد كوفه است؛ خانه باصفای آن دوست دیرآشنا؛ قطعهای از بهشت خدا كه بر روی زمین جا مانده است؛ همان مسجدی كه میتوان نفس شناور خدا را در هوایش بویید.
اینجا حریم بهاری حضور آسمان است. سقف حرمش، از پیچك سبز مناجات پوشیده است و امتداد ستونهایش، به عقیق قلبهای مؤمنین اتصال دارد. اینجا حیاط خلوت هستی است تا طفل معصوم روح، پای از تنگنای دایره دنیا بیرون گذارد.
اینجا به عمق تاریخ بر میگردی و به یاد میآوری آنچه كه بر مولا گذشته است میبینی صدای اذان میآید، در غروب غمانگیز کوچه پس کوچههای کوفه، شبنمهای مظلوم نگاهت چقدر مقدس است.
علی جان میدانم و به خوبی حس میكنم صدای اذان كه میآمد کسی تو را میخواند بیآنکه بدانی در خون نخلها روییدهای، ای سبزترین اندیشه و ای سرودنیترین غزل خداوند، صدای اذان میآید و کسی تو را میخواند. چقدر غریبهای، ای آشناترین پرواز.
صدای اذان که میآمد، تو در طراوت گلبانگش موج میزدی و نخلها چه عاشقانه تو را از آسمان میطلبیدند و صدایی مقدس که در نوری محض تنها تو را میخواند و سجاده غرق در تسبیح «ما فی السماوات» تنها به یاد تو آغوشی سرخ میگشود تا حق دوستی را ادا کرده باشد.
در مسجد كوفه، یاد میآوری شب غربت علی و شب ضربت خوردن مولا را، و رو به سوی منارههای حرم آن حضرت نجوا میكنی، شب غریبی است، شب ضربت خوردنت و بیگانه نیستم با تو. شریک غم فاطمه و پدر فاطمهام. شب غریبی است، شب ستودنی پروازت، «انا انزلناه فی لیله القدر» که میخوانیم، اشک بیکسی، نگاهمان را میپوشاند.
آن، شب بزرگی است، نوزدهمین شب میهمانی خداوند است؛ آری! شب نوزدهم ماه ضیافت و نور که تو به آسمان دعوت میشوی و دلت میخواهد با تمام توان فریاد برآوری كه مولایم به حق مظلومیت مار ا شفاعت كن .
و اما كربلا...
سلام بر میدان عشق بازى یاران عاشق دلباخته کوى معشوق
سلام بر تو اى کربلا
سلام بر تو اى دشت پر بلا
سلام مرا با گلوى بغض فرو خوردهات و چشمان مواج از دریاچه اشک دلتنگىات و با جگر سوختهات و قلب پارهپارهات پاسخ گو.
کربلا! مىخواهم با تو سخن بگویم!
مىخواهم بقچه حرفهاى بردوش ماندهام را براى تو پهن کنم نمىدانم، نمىدانم تاب شنیدن حرفهایم را دارى یا نه؟ با تو سخن میگویم تویی که آن محزونترین روز را در خود دیدی، تویی که از غم مولایت از ازل تا به ابد عزاداری.
کربلا از غروب عاشورا بگو... براستی آن روز چه کشیدی؟ شنیدهام که غروب روز عاشورا براى تو سخت التهاب آور بود؟ یقین دارم که اگر در اسارت خاک نبودی هر آن لباس رزم بر تن میکردی و غران و آتشفشان بار، بر آن ملعونان و نفرین شدگان ابدی، حمله میبردی، کربلا، بگو آن سه روز و دو شبى که پیکرهاى شقایق رنگ قافله عشق بر پیشانى پینه بستهات میهمان بودند با آنان چهها گفتى؟کربلا برایم از اصحاب بگو، آنانکه با وفاترین اصحاب تاریخ بودند. از چهرههای برافروخته و هیجانزدهشان برای تکه تکه شدن در راه حسین(ع) بگو...
ـ السلام علیک یا صاحب الدمعة الساکبة، یا صاحب المصیبه الراقبه، السلام علیک یا حجة الله، یا صفی الله، یا عزّ الاسلام، السلام علیک یا قتیلِالعبراة، یا عبرة کلّ مومن ...
این صفات در بیان مقام ابا عبدالله الحسین(ع) تعارف نیست. فقط چند قطره از اقیانوس نجیبی است که با آهنگ ایثار به این خاک همیشه بهار میرسد.
وقتی به حرم ابا عبدلله الحسین(ع) نزدیك میشوی دلت میخواهد بلند فریاد زنی: ارباب جانم یک سلامم را اگر پاسخ دهی، لذتش را با تمام شهر قسمت میکنم.
السلام علیك یا ابا عبدالله الحسین نمیدانم چه شد و چرا برگه عبور من به دستان پر مهرت، آن هم در عین ناباوری مهر ورود خورد. آمدم با دنیایی از سئوالات و کوله باری از غمها شاید که بتوانم تو را بفهمم.
اما هر آنچه که خوانده بودم یا شنیده بودم و حتی دیده بودم، با آنچه که دیدم تفاوت میکرد. انگار کربلای ذهنم فرو ریخت و کربلایی تازه در آن شکل گرفت. هیچ چیز آن طور که تصور میکردم نبود، میپنداشتم صحرایی بزرگ با فاصلههایی که هیچگاه کوتاه نمیشوند زمین عاشور را تشکیل میدهند، اما این صحرا خیلی کوچکتر ار آن بود که تصور میکردم و فاصلهها آنقدر نزدیک بودند که نمیشد تصور کرد چطور در این فاصلههای کوتاه، عاشورایی به این بزرگی اتفاق افتاده است و چرا این فاصلهها اینقدر در آن روز به درازا کشیده شدهاند. فاصله میان خیمهگاه تا تل زینبیه و گودال قتلگاه، فاصله میان فرات تا محل قطع دست چپ و دست راست ابوالفضل(ع) و تا محل شهادتشان.
تا نیامده بودم دیدنت یک آرزو بود، گمان میکردم با دیدنت به آرزویم میرسم اما فهمیدم نه، دیدنت پایان راه نیست بلکه آغاز راه است، درست مثل مجنون زمانی که برای اولین بار لیلی را دید و عاشق شد. من هم امروز دیوانه و مجنون تو گشتهام.
دیگر هرگاه دلم گرفت سخت دلتنگ میشوم، چشمانم را میبندم و خود را در حرمت فرض میکنم آن لحظهایی که کنار شش گوشهات نشستم و ساعتی آرام فقط و فقط به تو و زائرانت خیره شدم، فقط نگاه میکردم و سکوت. آنقدر این سکوت برایم شیرین بود که دلم نمیخواست با هیچ چیز شکسته شود، نمیدانی حتی دلم برای کبوتری که روی ضریحت نشسته بود و بالای سرم برای خود خانهای ساخته بود تنگ شده است، چقدر آن لحظه دلم میخواست من جای او بودم .
از این روزها تنها چند روز میگذرد و من دلتنگ دیدارت هستم و امروز آخرین آرزویم دیدن دوباره تو است قبل از آنکه بمیرم، نگذار آرزو به دل بمیرم .
بینالحرمین که انگار بین خورشید و ماه ایستادهای هم حسین(ع) تو را نگاه میکند هم عباس، زینب همه را اینجا دیده است خودت را به بینالحرمین برسانی دیگر آرزویی برات نمانده است.
از بینالحرمین به طرف حرم مطهر عباس رو بر میگردانی و می گویی عباس جان! از تو كه مىنویسم، تمام كلمات خیساند و در سكوت یاد تو، چیزى جز دریا نمىگذرد. اى ایستادهترین دریا، مشك خالىات، اشتیاق تمام آبهاى جهان را برانگیخته است تا قطره قطره تو را فریاد كنند.
امروز، كتاب عاشورا را كه ورق مىزنى، با مقدمه عباس آبرو مىگیرد تا بلندترین شعر خون، به نام تو سروده شود و به امضاى حسین علیهالسلام برسد.
بوسه مىزنم بر دستانى كه از مسیر فرات برگشت تا نمایش وفا را در قلب هر مسلمان، به تعزیه بنشیند؛ از آن روز، تمام رودها سراسیمه پى تو مىگردند. اماننامه همه به دست توست، در سوگ تو، فراتى از گریه بر دیدهام جارى است؛ بیا و تصویر بلند ماه رخسار خویش را بر فرات جانم بینداز كه دستانم از دامانت بریده است. تو، حكایت دستان بریده را مىدانى.
گناهانم، آب چشمه حیات را به روى جانم بستهاند و تو تشنگى را مىفهمى؛ جز تو چه كسى را اماننامه مىدهند تا روز محشر، شفیع تشنگى حال زارمان باشد؟!
به منزلتت سوگند، درهاى روشنى را به روى تیرگىمان بگشاى تا چون تو، در صراط مستقیم حسین علیهالسلام قدم بگذاریم و مشك تیرخورده قلبمان را با اشك دیدگان خود، از فرات یادت پر كنیم.
از حرمش كه دور میشوی دلت فریاد بر میآورد كه علمدارم، این دل باز آرام ندارد هوایی شده سربه راه نیست رام نمیشود باز هوای حرمت را کرده انگار همان جایی که لایقم دانستی و دعوتم کردی...
در ادامه به علقمه كه میرسی در كنار علقمه دلت میخواهد بلندتر از قبل فریاد بزنی آب را گل نکنید/شاید از دور علمدارحسین/مشک طفلان بر دوش/زخم و خون بر اندام/میرسد تا که از این آب روان/پرکند مشک تهی/ببرد جرعه آبی برساند به حرم/تا علی اصغربی شیررباب/نفسش تازه شود/ و بخوابد آرام/آب را گل نکنید/که عزیزان حسین/همگی خیره به راهند که ساقی آید/ و به انگشت کرم/گره کور عطش بگشاید/آب را گل نکنید/که در این نزدیکی/عابدی تشنه لب و بیمارست/در تب و گریه اسیر/عمهاش این دو، سه شب/ تا سحر بیدارست/ آب را گل نکنید/که بود مهریه مادرشان/نه همین آب/که هر جایِ دگر رودی و نهری جاریست/مهر زهرای بتولست/از اینست که من می گویم:/آب را گل نکنید،آب را گل نکنید .....
آخرین روز سفر در كنار حرم جواد ائمه و موسی كاظم سخت دلت از پایان سفر میگیرد و فریاد میزنی السلام علیك یا حسین بن موسی الكاظم السلام علیك یا جواد الائمه. باید چشم دل باز کنی، برای هروله از «مروه» دلت تا صفای «کاظمین» راهی نیست...کمی دورتر از خیابانهای منتهی به حرم میتوانی دو گنبد طلایی را کنار هم با گلدستههای افراشته ببینی.آن جاست که باید ضربان قلبات را در دست بگیری و دست به دامان حضرت ارض طوس(ع) شوی، برای عرض ارادت به پیشگاه پدر و فرزند بزرگوارش.
حرم مطهر دارای دو گنبد طلایی است که هر یک بر روی بقعه یکی از دو امام(ع) قرار گرفته و تمام صحن و سرای حرم دو امام(ع) مملو از عطر گامهای حضرت رضا(ع) است.
این جا، در میانه این صحن و سرای دو نگین پادشاهی هستی، حضرت امام کاظم و جواد الائمه(ع) در انتظار دیدار زائر خویشند...
اما وداع از عزیزانی كه در كربلا و نجف و كاظمین تورا پذیرا بودند و بوی حرمشان را گرفتهای برایت سختترین لحظهها را میآفریند و دیگر زمانیكه از غربت وداع به نفس میافتی بالاجبار باید بگویی:
الوداع ای حرم خون خدا
الوداع پادشه کرب و بلا
الوداع ضریح شش گوش آقا
الوداع ای شهدای سر جدا
الوداع گریه و شور و زمزمه
الوداع شاه شهید علقمه
الوداع سینه زنا، گریه کنا
الوداع عاشقای کرب و بلا
الوداع ای حرم امن خدا
الوداع ای سرزمین نینوا
الوداع ای سرزمین خاک و خون
و دیگر مجبوری تا زمانیكه دوباره دعوت شوی بوی حرم را از تسبیح کربلایت بگیری تا آرام گیری.
یادداشت از : نجیبه خروشی
آفرین خانم خروشی